10 روایت از شهید غفورِ جدی اردبیلی؛ خلبانی تا آخرین نفس

نوید شاهد؛ شهید غفور جدی اردبیلی، خلبان دلاور نیروی هوایی، یکی از چهرههایی است که زندگیاش با مفهوم «تعهد» گره خورده است؛ تعهد به خاک، ایمان و پرواز. روایتهایی که در شمارههای یکصد و پنجاهم و یکصد و پنجاهویکم ماهنامه فرهنگیـتاریخی شاهد یاران منتشر شدهاند، چهرهای چندوجهی از او ترسیم میکنند: مردی که میان نظم و احساس، عقل و عشق، و زمین و آسمان، همواره جانب حقیقت و وظیفه را گرفت. از شجاعتِ بازگشت پس از تسویه تا دقت در درس و کار، از مهربانی با خانواده تا غیرت در ایمان، هر سطر از این خاطرات نشانهای از روحی است که در عین سختی، لطیف و در عین جدیت، انسانی بود.
پروازی پس از تسویه
غفور جدی تسویه میشود و میرود. روزهای آخر به پایگاه برمیگردد تا وسایلش را جمع کند و ببرد. همان موقع که کامیون وسایلش را بار میزند، یکهو غرش هواپیما را میشنود. همان جا لباس خلبانیاش را از بین بار بیرون میآورد و میپوشد و به پایگاه برمیگردد. خودش را معرفی میکند. حالا فرمانده نمیتواند به او هواپیما بدهد. چرا که تسویه شده است. زن و بچهاش را گرو میگذارد و میگوید: زن و بچه من گروی شما. من میروم پرواز میکنم اگر خیانت کردم آنها را اعدام کنید. چگونه میتوانید برای این عمل ارزش قائل شوید؟ چگونه میتوانید این عمل را تعریف کنید؟ چطور میتوان احساسات آن افسر را در آن زمان و موقعیت درک کرد؟
«فرمانده بازنشسته هوشنگ صمدی – ص»۶۷

پرواز بر فراز فاو
فاو یک بندر بود. از بالا که نگاه میکردیم، به نظر یک دهکده میآمد نگو که اینها توپها، ضد هواییها و تانکهای عراقی ست که به این شکل استتار شده بود که کلبه به نظر میرسید و از آن طرف رودخانه،مرتب آبادان را گلوله باران میکردند. ما به سرعت از بالای سر اینها رد شدیم. عراقیها هم متوجه حضور ما شدند. حالا ما دو هواپیما به فاصله ۱۰ ثانیه یا ۵ ثانیه پشت هم قرار گرفتیم که یک دفعه هر دوی ما را گلوله باران نکنند. در حین اینکه داشتیم دور میزدیم برگردیم شماره یک گفت: پس برویم نیروهایی را که کنار فاو تجمع کرده بودند را بزنیم تا دست خالی برنگردیم. غفور جدی هم قبول کرد. ما به فاصله ۱۰ ثانیه پشت شماره یک حرکت میکردیم، آنها ۱۲ بمب را زدند، ما هم بلافاصله زدیم.در همان حین احساس کردیم یک ضربه محکم به زیر هواپیما خورد. بعد از ۳ یا ۴ ثانیه دومین ضربه هم اصابت کرد. باز ما هم ادامه دادیم. اما با ضربه دوم موتور سمت راست از کار افتاد و بلافاصله موتور آتش گرفت. کنترل هواپیما مشکل شده بود. نزدیک ماهشهر بودیم که غفور به شماره ۱ شرایط هواپیما را اطلاع داد و گفت مجبوریم که اجکت بکنیم. و گفت حسین حاضری؟گفتم:آره.بریم.حالت گرفتیم و اجکت را خودش کشید. بلافاصله کاناپی پرید و هردوصندلی عمل کرد و هردو به بیرون پرتاب شدیم. تااینکه به زمین رسیدم. چترم را جمع کردم وبه طرف چتر غفور رفتم .دیدم چتر به روی شهید جدی افتاده است.چندبار صدايش زدم.دیدم هیج واکنشی ندارد.بغض گلویم را گرفته بود.کاری از دستم بر نمی آمد. یک هلیکوپتر آمد و پیکر شهید جدی را با همان صندلي گذاشتند و بردند.
« راوی: حسین عبدالکریم خلجی – ص۶۰»
راز سه سوراخ صندلی خلبان
غفور جدی یک مرد وطن پرست بود. شاید از نظر ظاهری اهل ریش گذاشتن و تظاهر نبود اما وطن دوست واقعی بود. بسیار افتاده بود. آن زمان که خیلی درجه و مافوق مطرح بود اما غفور هرگز زیر بار حرف زور نمیرفت. متاسفانه مقصر اصلی در شهادتش گردان نگهداری بوده است. روی صندلی خلبانها سه سوراخ ریز وجود دارد که این هوا را حس میکند. در ارتفاع بین ۱۳۵۰۰ پایی تا ۱۴ هزار پا، به محض اینکه هوا را حس میکند، صندلی را از خلبان جدا میکند و او را به بیرون پرتاب میکند. هر چند وقت یک بار صندلی چک میشد.کسی که صندلی را چک کرده بود، اتیکت تاریخ چک را روی 3 سوراخ چسبانده بود. این گونه شد که کابین عقب او زنده ماند. غفور از صندلی جدا نشد و به شهادت رسید. از دوستانم شنیدم وقتی به رده پرواز برگشته بود گفته بود که آرزویم این است که کفنم پرچم ایران باشد. هیچ وقت سر هیچ ماموریتی بحث نکرد. در هر دو رژیم هم در صلح و هم در زمان جنگ. با هر کسی که میگفتند پرواز کن، چانه نمیزد که نه… یا تعویض کنید و غیره
«راوی: خلبان بازنشسته محمد عتیقهچی – ص۸۳»
دو بال ایمان و وطندوستی
غفور جدی اعتقاد بسیار قوی و وطن پرستی بالایی دارد. این دو ویژگی، مانند دو بال یک هواپیما هستند. داشتن یک ویژگی بدون دیگری،ناقص است. خواهر غفور جدی تعریف میکرد که وقتی غفور در آمریکا بود در روز تاسوعا به اردبیل زنگ میزند و میگوید: گوشی را به سمت مسجد بگیرید، من عزاداری مردم را بشنوم.سینه میزند و گریه میکند. در آن شرایط آمریکا این کار یعنی اعتقادقلبی او. همین اعتقاد است که باعث میشود بعد از تسویه شدن، بیاید تا جلوی دشمن بایستد.
یک روز غفور جدی به خاطر همان ویژگی جدی بودنش،به یکی از سربازان پایگاه هوایی بوشهر سیلی میزند. سرهنگ خلجی تعریف کرد که قبل از پرواز آخر، پلههای هواپیما را آمد بالا،مکثی کرد و دوباره پایین رفت.سربازی که یک روز غفور به او سیلی زده بود،آن روز مسئول نگهداری فانتومی بوده که غفور باید با آن پرواز می کرده است.گردنبند الله خودش را از گردنش بیرون می آورد و به گردن آن سرباز می اندازد ومی گوید من را حلال کن وسوار می شود.
«راوی: حسین بخشی – ص۹۱ و ۹۲ »

یا مرگ یا خلبانی
در سخت کوشی بینظیر بود. برای غفور هیچ چیز غیر ممکن نبود. ما درآمریکا، شنبهها و یکشنبهها تعطیل بودیم اگر ما در این دو روز، دو وقت ۸ ساعته را به گردش و تفریح اختصاص میدادیم، غفور دووقت یک ساعته را برای خود در نظر میگرفت و مابقی ساعات را به درس و مطالعه اختصاص میداد. یکی از مهمترین مؤلفههای موفقیت در پرواز و خلبانی، فراگیری زبان انگلیسی است و از این رو به جد، در این خصوص تلاش میکرد. برای غفور، همه چیز در این خلاصه میشد یا مرگ یا خلبانی. به راستی جوانمرد و پهلوان منش بود. به خوبی به یاد دارم، او که در این هنگام حتی لباس رسمی نیرو هوایی را نیز بر تن نداشت، جلوی دفتر عملیات ایستاده بود و شجاعانه و دلاورانه و نه با کرنش و تضرع، بر تقاضایی که داشت، اصرار میورزید. میشنیدم که میگفت من نه درجه میخواهم و نه لباس رسمی. فقط اجازه دهید مناطقی را که مورد اصابت و بمب قرار گرفته، تعمیر و مرمت نمایم.
«راوی: کاپیتان محمود ضرابی – ص۲۲»
پیام شهید در خواب راننده
مادر ما همیشه نماز شبش را به نماز صبح وصل میکرد و همیشه در مصلای اردبیل نمازش را میخواند.خواهرم تعریف میکرد:یک روز دیدم مادر با حال پریشان از مصلی برگشت. گفتم: مادر چی شده است؟ گفت نمازم که تمام شد، جوانی به سمت من آمد و پرسید: شما مادر شهید جدی هستید؟ مادرم او را نمیشناخته است. به مادر میگوید: من راننده آژانس هستم. کارمند هم هستم. قبل از اینکه به سر کار بروم، میآیم و اینجا نماز صبح را میخوانم. پسر شما را در خواب دیدم. به من گفت: من خلبان غفور جدی هستم. مادر من برای نماز به مصلی میرود. راه برگشت برایش زحمت دارد. تو وقتی نمازت را خواندی، مادر من را به خانه ببر.
«راوی: عادل، برادر شهید – ص۱۵»

رفاقت و دعا در روز کنکور
فصل کنکور فرا رسید. غفور هم عاشق خلبانی بود. من هم عاشق افسری شهربانی بودم و قصد خواندن پزشکی را نداشتم.هر دو قبول شده بودیم من رتبه اول کنکور افسری شهربانی شدم. و ایشان با رتبه و نمره خوبی در دانشکده خلبانی قبول شد. و من به خاطر قد و وزنم پذیرفته نشدم. خیلی مایوس بودم. به مسافرخانه آمدم غفور هنوز نیامده بود. منتظر ماندم تا آمد. دیدم خیلی خوشحال است. و من هم خیلی ناراحت. گفت: چی شده؟! ماجرا را برایش تعریف کردم. به من گفت اشکال ندارد. آن سرهنگ درست گفته است تو به درد این رشته نمیخوری تو که نابغه هستی برو پزشکی امتحان بده. بعد اگر خواستی برو پزشک شهربانی شو. غفور رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و خدا را شکر کرد که به آرزویش رسیده است. برای من هم دعا کرد که منهای افسری شهربانی، الهی به آرزویت برسی این جملهاش هیچ وقت از یادم نمیرود.
«راوی: دکتر منصور یزدانبد – ص۱۷»
خلبانِ باغبان
غفور خیلی به باغبانی علاقه داشت. پشت فضای خانهاش، هندوانه کاشته بود. یک روز به من گفت، جهانگیر من برایت هندوانه آبی رنگ دارم. گفتم: مگر هندوانه هم آبی میشود؟ من را سرکار گذاشتی؟ غفور رفت و هندوانه آبی آورد برایم. تعجب کردم. گفت: من بذرش را آورده ام وکاشته ام.بعدا فهمیدم آمپول به آن تزریق میشود. آن زمان تلویزیون رنگی نیامده بود هنوز. یک بار من را دعوت کرد به خانهاش و گفت: بیا….. تلویزیون من رنگی است. ببین… رفتم دیدم همه تصویر تلویزیونش قرمز رنگ است! از این تلقهای شیشهای رنگی که به انواع رنگهای مختلف موجود است، را گذاشته بود جلوی تلویزیون( خنده). خیلی پسر خوبی بود. یک جیب داشت گاهی صبحها نیز با هم به سر کار میرفتیم. خانم بسیار خوبی داشت. و توجه زیادی به فرزندانش داشت. هر وقت عصرها میآمدیم بیرون چمن ها را آب بدهیم، بچههایش در اطراف یا در آغوشش بودند.
«راوی: خلبان بازنشسته جهانگیر ابنیَمین – ص۵۴»
اعتقاد تا پای جان
اردبیل یک سقاخانه حضرت ابوالفضل دارد که حاجت میدهد. و مردم به آنجا رفته و در ایام محرم قمه میزنند. غفور هم عاشق قمه زدن بود و همین که قمه زنان را به حمام ببرد و بشوید. یک بار قمه زنی آنقدر قمه میزند که خون از همه جایش جاری بوده است و رو به بقیه میگوید هر کس بخواهد این قمه را از من بگیرد، او را میکشم. بگذارید آنقدر قمه بزنم تا سیر شوم. غفور بلند میشود تا با شگردی این قمه را از دستان او بگیرد که یک دفعه پاشنه پایش به گوشه قمه آن فرد گیر میکند و آویزان میشود. حالا تصور کنید که او خلبان است و سلامت جسمانی برایش اهمیت ویژهای دارد. اما میخواست اعتقادش را حفظ کند.
«راوی: عادل، برادر شهید – ص ۱۴ »
انتهای پیام/ آ